امروز دوشنبه ست، با یه دل غمگین و گرفته اومدم دفتر، نمیدونم چم شده، درد استخونام یه طرف و دردی که بی دلیل توی دلم نشسته یه طرف، دیشب مریم و نسرین تنها دوستای من تو این شهر به خونه مون اومده بودن، حالم با اینکه خراب بود اما دلم یه جور دیگه حالش خراب بود، وقتی روحیه م خراب بشه درد بدجور تو تنم جا خشک میکنه، درست مثل همین الان، بعد از یه هفته دوری تازه برگشتی، اما دیشب وقتی زنگ زدی تا حالم و بپرسی، صدات بقدری گرفته و خسته بود که نمیدونم چرا حس کردم تمام خستگی های عالم سرم ریخته... تمام شب خوابم نبرد البته بخاطر درد، صبح که بلند شدم مادر میگفت همه ش صدای ناله ت بلند بود، خیلی خجالت کشیدم... اونم جلوی دوستام،
راستش دیشب میخواستم کلی با دوستام برای جشن نقشه بکشم، اما از بخت بد، انقدر حالم خراب بود که بعد شام دیگه نتونستم تحمل کنم و افتادم، اما چه فایده اصلا خوابم نبرد، تو یه عالم بیحالی و گیجی بودم، هم تنم درد میکرد هم بارون انقدر تند میبارید که همه ش میترسیدم نکنه سیل بیاد،
به هر حال امروز هم آنچنان حال خوشی ندارم، ولی بخاطر دیدن تو بیقرارم، مریم دوستم وقتی وبلاگ و دید میدونی بهم چی گفت؟ کفت خوش به حالت که میتونی دوست داشتنت و نشون بدی، خوش به حالت که انقدر بیانت شیرینه که هر کسی رو اسیر خودش میکنه، منم خوشحالم که حداقل اگه جسمم همیشه مریضه حداقل روحم همیشه تازه ست....
:: بازدید از این مطلب : 896
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0